عیدت مبارک

محسن بسنجیده
mbesanjideh2003@yahoo.com

حشمت با قد وقواره ی کوچکش وآن سبيل های ازپهنا دررفته که روی چانه ی خشک وته ريش چهار پنج روزه اش دهن کجی می کرد، دو تا ظرف چهار ليتری نفت توی دست هايش گرفته بود وتند تند قدم برمی داشت.
دو سه روزی بود که حال وحواس درستی نداشت،صبحی دیگر تصميمش را گرفته بود که هرطوری شده زهرهفت ساله اش را به حاج عبداله بزند،قمه اش رازير شلوارش جا داده بود که اگر شيطان رفت توی جلدش برود همه چيزرا تمام کند.
هرروزکه می خواست به خانه خرابه بروديک جوری ازجلوی مغازه ی اومی گذشت، هميشه سرش رامی انداخت پايين که زخم کهنه اش تازه نشودولی اين بارنمیشد، کناريک کيوسک تلفن ايستاده بودوخيره خيره داشت توی مغازه رانگاه میکرد. دمدمه های عيد بودوبازارشلوغ،مخصوصاً فرش که اين موقع ها بازارش داغ ترهم می شد،فاصله اش تا مغازه زياد بود ودرست نمی توانست اورا ببيند،قمه اش داشت روی پايش سنگينی می کرد،می خواست آن را بکشد بیرون وبرود کله ی اين عبداله نامرد را جدا کند،ولی دلش را نداشت هنوزبا آن يک خراش هم روی صورت کسی نينداخته بود چه برسد به اينکه همچين خونی بريزد،حالش سرجایش نبود،حيف که نفت ها را کارداشت وگرنه با همين چهار ليتری ها می توانست مغازه را آتش بزند،خودش تا دوسال پيش شاگردهمين بابا بود وتمام سوراخ وسنبه هارامی دانست فقط کافی بود يک نفرمثل داش ابراهيم بيايد کمکش،ولی نمی شد؛هوا هنوز سرد بود!بدون نفت شايد ازسرما تلف می شدند،همین نفت راهم تا گیر آورد پدرش درآمد،تازه اين پول هم مال همه بودکه با آن نفت خریده بود... به دربسته می خورد وعقلش به جایی نمی رسید،همان جا کنارکیوسک سرپا نشست وبا دست سرش رامحکم می فشرد،باخودش می گفت:"اگه هواسرد نبود...مال ومنالش رودودهوامی کردم!" ولی بدجوری سرد بود وبدون آنکه متوجه شود تنش داشت می لرزيد،پاهايش را محکم توی بغل گرفته بود،باد سردی می وزید، صدای جيغ درخت ها را بلند می کرد وشاخ هايشان را توی هم می انداخت،نگاهی به بالای سرش انداخت درخت ها خشک مانده بودندو بی برگ ،بی حيا ها بوی نوروزهم توی کله اشان نرفته بود،فقط شاخه های لخت درخت به چشمش می خورد واز لا به لای آن یک آسمان پرابر خودش را نشان می داد.
هرچه فکرش را می کرد نمی شد،از جايش بلند شد قمه اش شل شده بود، بدون آنکه کسی متوجه شود آن را دوباره جا داد،چهارليتری هارا برداشت وبه راه افتاد، شلوارش يخ بود وپاهايش درد می کرد به آن محل نمی داد،تا خا نه خیلی راه بود و او می بايستی همه اش را پياده برود،سنگینی چهارليتری ها خسته اش کرده بود وشانه هايش داشت پايين می افتاد،همانطور روی يک خط راست حرکت می کرد"مردکه ی عوضی...بی شرف پدرسوخته..." صدای عبداله توی گوشش بود وقتی که فحشش می داد وجلوی همه شخصیتش راتحقیرمی کرد و او مجبور بودهمه چیزرا توی دلش نگه دارد،روزی راکه ازکاراخراجش کرد به یاد می آورد:جلوی درمغازه عبداله کشید توی گوشش،خوب می دانست او چقدر دوست دارد تا بیفتد به پایش والتماس کند ولی حشمت تف هم توی صورتش نیانداخت اما حالا که رضا را زیرمشت ولگد گرفته دیگر نمی توانست تحمل بکند خوب می فهمیدعبداله کینه ای را که از اوبه دل گرفته سر این بچه ی نیم وجبی خالی کرده،خودش را درقبال رضا مسئول می دانست، بیچاره ازآن روزی که این کتک ها را خورده دق کرده وحرف هم نمی زند پول دوا ودکترهم که نیست طفلی گوشه ی خانه خرابه افتاده ودارد درد می کشد،سگرمه هایش را کشید توی هم، "هوا که همیشه سرد نمی مونه!"حالا که تصمیمش را گرفته حتماً کار خودش را می کند، فقط کافی بود که یک فرصت پیدا شود،آیا موفق خواهد شد؟این فکرها سرش را به درد آورده بود،سوز سردی صورتش رامی سوزاندو چهارليتری هاداشت بی طاقتش می کرد،هنوزخيلی راه بودتابه خانه برسد ومثل هميشه که طاقتش طاق می شد، زیرلب شروع کرد به خواندن تنها ترانه ای که از بچگی یاد گرفته بود:
"همه برمی گردند هرجاکه باشند
شبا سوی خونه هاشون
حتی اون کبوترا میان غروبا سوی آشیونه هاشون
منم اون غریب وتنها که یه آشیون ندارم
یه ستاره هم ز شب ها توی آسمون ندارم
ای دریغا اشک سرد روزگارم
......"
هوا داشت تاریک می شدکه به خانه رسید،ابرسنگینی سایه انداخته بودوسیاهی اش رابه رخ شهرمی کشید، خانه خرابه تقریباً بی دروپیکربود، دورتا دورش یک دیوارکوتاه گلی کج وکوله ای کشیده شده بود و از آن خانه های کلنگی و کاه گلی ای بود که شهرداری یادش رفته بود صافش کند، درچوبی کوچکی داشت که لولایش در رفته بود و همیشه باز بود، فقط آخرشب ها آن را درچارچوب موریانه خورده اش جا می دادند که یک وقت سگ های ولگرد توی خانه راه پا بازنکنند، حیاطش پربود ازخرت وپرت ها وخاک وخشت های بی مصرفش، دو تا اتاق کوچک هم بیشترنداشت که یک راهروی باریک بین آنها واصل شده بود،سقف هایش همه پایین ریخته بود و فقط ديوارهايش با اينکه خيلی خرد شده بودند خودشان را سرپا گرفته بودند، توی سرما وتاریکی شاید این تنها جایی بود که می شد کمری راست کرد.
حشمت کش کش کنان رفت توی خانه،سردش بود وشب عیدی اگر برف نمی آمد خيلی کاری بود، توی سه تا حلبی، دوتا توی اتاق و يکی توی راهرو آتش روشن بود ولی نفسی نداشت،از ديشب همانطوربدون نفت می سوخت و به زحمت خودش را تا لبه ی حلبی بالا می آورد،رضا گوشه ای کز کرده بود و هنوز زخم صورتش خوب نشده بود، يک گونی روی خودش انداخته بود،چسبیده به حلبی وبدون آنکه پلک بزند از شکاف عمیق دیوار به بیرون خیره بود.
نغمه داشت موهای پسرک را نوازش می کرد، حشمت می دانست زنش چقدر نگران اوهست که يکبار نرفته باشد با عبداله گلاويز شده باشد، خوب می دانست او دل توی دلش نيست ولی جرئت نمی کند چيزی بگوید،يک جورهايی داشت دلش برای نغمه می سوخت،با صدای گرفته گفت:"نترس!سراغش نرفتم." بعد رفت توی راهرو وچند تکه چوب آورد،يکی ازچهارليتری ها را برداشت،کمی نفت روی چوب هاريخت و آنها را توی حلبی انداخت،آتش هو کشيد و بالا زد، ولی باز هم افاقه نمی کرد خانه که سقف نداشت سوزوسرما می آمد تو، ظرف نفت را کنارديوارگذاشت و رفت کنج اتاق دست کرد توی يک صندوق چوبی و تکه نان خشکی ازلای يک پارچه ی خيس بيرون آورد، زیر نور کم سوی آتش کپکش را تکاند و آن راتوی دهانش گذاشت، ازهمان جا يک گونی برداشت و رفت کنار يکی از حلبی ها، گونی را زيرپا پهن کرد وخودش را گرم کرد.
هوا تاريک بودوتنها آتشی که ازحلبی ها بلند می شدخانه راروشن می کرد، اما بازهم می بايستی کورمال کورمال به اطراف نگاه کنی،فضا سوت وکوربود و حشمت باز داشت توی فکر فرومی رفت، قمه اش روی پايش سنگينی می کرد، نمی دانست چرا اما رويش نمی شد با نغمه حرف بزند، فقط منتظر بود که يک نفر ديگرهم بيايد خانه،ولی شب عيد بود وبه اين زودی ها کسی نمی آمد،هرکسی دستش را جايی بند کرده بود تا پولی بگيرد،مخصوصاً زن ها که دمدمه های نوروز کارشان می گيردونانشان توی روغن است و ازعيد فقط همين برای آنها خوب است، اما نغمه نمی توانست رضا را ول کند وبرود کلفتی اين وآن،کاری هم ازدستش بر نمی آمد که برای او بکند ،ولی دلش تاب نمی آورد برادرش راتنها بگذاردومی خواست همانطوراورا ناز کند.

دو سه ساعتی بود که حشمت کنارديواردرازکشيده بود،پاهايش را توی شکم جمع کرده ويک گونی روی خودش انداخته بود، چشم هايش روی هم آمده بود ولی سرما نمی گذاشت که بخوابد، از وقتی عبداله یک قالیچه را بهانه کرده بود واین بلا راسررضا آورده بود، احساس وظیفه می کرد انگار می بایستی کاری کند و تا آن را انجام نمی داد خواب خوش نداشت، اصلاً اخلاقش عوض شده بود وخودش هم خوب میدانست،چشم هايش راباز کرد،قمه روی پايش سنگينی میکرد، همانطورخوابیده نگاهی به اطرافش کرد تقريباً همه آمده بودند،کنارحلبی آخری یک اجاق درست کرده بودند وسیب زمینی می پختند،نغمه پهلوی آنها بود،رضا را هم کنارخودش برده بود داش ابراهيم هم آمده بود، چشمانش تارمی ديد کمی آنها را مالاند و دوباره نگاه کرد بلند شد وبه دیوارتکیه داد، داشت به رضا فکر می کرد که ابراهيم را کنارش ديد؛ یک سیبزمینی پخته ویک تکه نان به او تعارف می کرد:"بیا بخور"
نان را گرفت و يک لقمه از آن کند، داش ابراهيم همان جا به ديوارتکيه داد و بدون اينکه به اونگاه کند گفت:" هنوزتو فکرعبدالهی؟"
"بد جوری داره عذابم میده،نمی دونم چطوره بعضی مردم تا یه اسم خان يا حاج یا یه چرند دیگه که به سر وته دمشون می چسبه،ديگه خدارو بنده نيستند!"
" اين که نشد حرف!...فکری تو کلته ؟"
شلوارش را زد بالا، قمه را بهش نشان داد و گفت:"می خواستم نفلش کنم....نتونستم! ولی اگه
قرا ر باشه مغازه اش رو آتيش بزنم پای هيچی وای نميسم،فقط يه خرده نفت می خواد...قالی زود آتيش می گيره،می فهمی؟... راحته راحته!"
" فکرمی کنی ازعهدت بر بياد؟"
"سوراخ سنبه هاش رومثل کف دستم بلدم،فقط کافيه،يکی کشيکمو بده!...ببینم ازاین حرفات منظورداری؟"
" می خواستم بگم بهترين فرصت همين امشبه..."
" منظورت چيه؟"
" شب عيده،مردم تا ديروقت توخيابونان،ولی وقتی رفتن توخونه هاشون تابعده تحويل بیرون نمیان...این یعنی بهترین فرصت!"
" باچی این کاروبکنیم؟"
" نفت!..."
" ولی ما که نداريم!"
داش ابراهيم رو کرد به چهار ليتری ها وگفت:" پس اينا چيه،کمته؟"
" نه،...ولی خودت رونگاه کن!...داری ازسرما می لرزی، تلف می شيم ها!"
" نترس!...به اندازه ی کافی چوب داریم،دو سه روزی می تونیم باش تا کنیم."
" اینجوری که نمیشه!..."
"چرا که نشه؟"
" پول نفت رو که همه دادند...خودتم خوب می دونی که معلوم نیست به این زودی نفت گیر بیاریم یا نه!"
" نترس...همه راضین خودشون اومدن بام صحبت کردند تا اینوبهت بگم، شاید تا دوسه روزدیگه نفت هم گیرمون اومد،تازه میگرشب اولمونه که میخوایم بدون نفت بخوابیم؟اگه تو مایلی هیچ کس خم به ابروش نمیاره...همین امشب باید بریم."
حشمت نگاهش به بقیه بود که دورحلبی آخری حلقه زده بودند و سیب زمینی می خوردند، دست هایش را روی آتش گرم کرد وگفت:"کی بریم؟"
" باید قبل از تحویل کارو تموم کنیم."
" تحویل کیه؟"
" می گفتن موقع های طلوع آفتابه...ما بايد کله ی سحر کارمون رو شروع کنيم که تا قبل از تحویل همه چیز تموم بشه!"
" فکر خوبيه ولی مطمئنی که همه راضين،امشب سرده،شاید سردترم بشه!... نفت هم چیزی نیست که به این راحتی گیربیاد…اونوقت مجبوریم چند روزی رو بدون نفت تاکنیم!"
"دلت بد نده! آدم وختی می بينه اين ياروبا یه کارگرنيم وجبی... به خاطریه دونه قالیچه بی ارزش که گوشش پاره شده اين جوری می کنه دلش کباب ميشه!...اصلاً يه حسی تو آدم پيدا ميشه که می خوادانتقام بگيره...اينا همشون راضين،حالاهم که می بينی همچی ساکتن وچیزی نمی گن،نمی خوان تو روشرمنده کنن...با سوزوسرما میشه ساخت،تازه فوقش نفت هم نداشته باشيم، بازهم توفیری نداره، ما بايد توی همين بیقوله ها سر کنيم...لااقل حق عبدا اله رو می ذاريم کف دسّش... ( اشاره کرد به بقیه ) اينا همه از خداشونه مغازه ی عبداله روآتش بزنن نفتشون روهم دارن ميدن اگه نمیترسیدن يه بار پاشون باد کنه همشون حاضر بودن با هاتم بیان."
"زکی!...پامون باد نمی کنه! ما اينجا پرت افتاديم اصلاً به مخ جن هم نمی رسه که کار ما هس!"
"همینطوره!"
داش ابراهيم رفت توی راهرو چند تکه چوب برداشت و توی حلبی ها انداخت حشمت دستش را به پیشانی زده بود،همانطورتک و تنها گوشه ی دیوار نشسته بود وزیرچشمی نغمه را نگاه می کرد.

سحرنزدیک بود،هوا سردترشده بودوخانه خرابه دریک سکوت تاریک می لرزید، حشمت وسط خانه ایستاده بود ودست هایش را روی آتش گرم می کرد،نگاهی به جلویش انداخت،همه سرو کولشان را زیرگونی و تکه مقوا و یکی دوتا پتوی کهنه قایم کرده بودند و خودشان را به دیوار چسبانده بودند، ازبین آنها نغمه را به راحتی تشخیص می داد و توی تاریکی نفس های تند و نا منظمش را اززیرگونی حس می کرد سرش را پایین انداخت،لرزش گرفته بود وعرق سردی روی پیشانی اش جمع شده بود، به شعله ی کوچک آتش خیره بود بدنش داشت یخ می کرد و ته دلش قرص نبود، رویش را برگرداند واز بالای دیوار توی حیاط را نگاه کرد،داش ابراهیم گوشه ی دیوار چمباتمه زده بودو سیگار میکشید، سرش را پایین انداخت و دستش را محکم مشت کرد، با آستین عرقش را پاک کرد و رفت گوشه ی دیوار، صدای نفس های نغمه را می شنید که هنوزخواب نرفته بود و نگران او بود ولی اعتنایی نکرد، چهارلیتری ها را برداشت بدون اینکه ابراهیم متوجه شود، سرپیچ یکی ازآنهارابازکرد وسراغ حلبی ها رفت، توی هرکدام یک خرده نفت ریخت هنوز خیلی نفت داشت، ظرف ها را برداشت و به حیاط رفت.

سگ خوان سحر بود که دو تایی جلوی مغازه رسیدند حشمت چهار چشمی همه جا را نگاه کرد، ازدهانش بخاربیرون می زد و گونه هایش سرخ شده بود،رو به داش ابراهیم گفت:"باید بریم روبوم!"
"بعدش چی؟"
"ته مغازه یه انبار درازافتاده که همیشه پرازقالیه اونجا رو که آتیش بزنیم دیگه کارتمومه."
"پس بریم بالا!"
حشمت ازکَت داش ابراهیم رفت بالا، چهارلیتری ها را از اوگرفت وگذاشت روی بام،یکبار دیگر همه جا را نگاه کرد تا کسی نباشد بعد دست او را گرفت و کشیدش بالا،حالا دیگرخوب می دانست که باید چه کار کند، سرو هیکلش را پایین خم کرد و رفت آخربام، داش ابراهیم هم پشت سرش چهارلیتری ها را برداشت وآمد،حشمت ازلب بام سرش راخم کردونگاهی به پایین انداخت،آخر مغازه یک راهروی باریک بود وتا یادش می آمد خیلی تغییرنکرده بودومثل قدیم پرازخرت و پرت بود؛همانطورکه نگاهش به پایین بود گفت:" داش ابرام! سه تا دریچه برای تهویه تو دیوارانبارهس...باید از اونجا نفتو بریزیم تو".
"پس بریم پایین."
دو تایی رفتند پایین سه تا دریچه ی مشبک سرتا سردیواربود،حشمت سرش را چسباند روی دریچه ولی چیزی معلوم نمی شد بدون آنکه سرش رابرگرداند به ابراهیم گفت:"فندکتو روشن کن تو رو ببینم!"
به زحمت داخل انباررامی دید ولی می فهمید که کجا ها بایدنفت بریزد،سرپیچ ظرف ها را بازکرد و ازدریچه ها نفت را پاشید داخل انبار،چهارلیتری ها که خالی شد یک تکه پارچه ازجیبش بیرون آوردوته ظرف مالاند،قمه اش را از زیر پاچه ی شلواربیرون آورد، پارچه را سرآن آویزان کرد وبه داش ابراهیم گفت:" بیا آتیشش بزن!"
ابراهیم فندکش رازیرآن گرفت وپارچه شعله کشید.حالا فقط می بایستی پارچه راروی قالی ها بیندازد، قمه را به زحمت ازدریچه عبورداد ویک قوس توی کمرآن انداخت،پارچه درست روی قالی ها افتاد وشعله هو کشید.
قمه ازدست حشمت افتاد،صورتش را روی دریچه چسباند وداشت شعله ی آتش را نگاه می کرد که داخل انبار زبانه می کشید و بزرگترمی شد، چشمانش خیره بود و صدای مضطرب ابراهیم رامی شنید:" بیا بریم... یااله دیگه... زود باش!"
حشمت همانطور که توی انبار را نگاه می کرد گفت:" تو...تو برو یه نگاه بنداز کسی نباشه ...منم الآن میام!"
داش ابراهیم ازدیوار رفت بالا ولی حشمت همانطورداشت توی انبار رانگاه می کرد،آتش داشت به خود او هم نزدیک می شد وزبانه هایش ازدریچه بیرون می زد دیگربه خود خودش آمد، قمه را بر داشت وآن را جا داد صدای ابراهیم داشت ازبالای دیوار می آمد: "معطل نکن بیا دیگه!"
حشمت ظرف هارابرداشت وازدیواربالارفت دیگرسردی هواراحس نمی کرد،ازدورچراغ های خیابان رامی دیدودانه های برفی که زیرنورآن نقره فام پایین میریخت، سرعتش رازیاد کرد وهمراه ابراهیم ازدیوار پایین پرید،خیابان خلوت بود، ابراهیم دستی به پشت حشمت زد و گفت:"بدو بریم..."
هوا دیگر روشن شده بود وبرف کولاک می کرد که به خانه رسیدند همه گوشه ی دیوارزیرگونی ها کز کرده بودند و خودشان را چسبانده بودند به حلبی ها، آتش نفس نداشت و به سختیاز آنها بالا می آمد،حشمت ظرف های خالی را گذاشت گوشه ای و رفت قمه اش را توی یک پارچه پیچید وانداخت قاطی خرت وپرت های آخراتاق،سرش رابالا انداخته بودوداشت آسمان رانگاه می کردکه ابراهیم یک گونی نم روی شانه اش انداخت وگفت: "بگیربخواب دیگه تموم شد." خودش هم بی اعتنا به همه چیز رفت توی راهرو و همان جا دراز کشید.
حشمت گوشه ی دیواریک مقوا زیرپایش پهن کرد وگونی را روی خودش انداخت که صدای توپ های تحویل سال بلند شد... نگاهش به آسمان بود و به دانه های برفی که روی صورتش می ریختند و آب می شدند... به رفیق هایش که هرکدام مثل یک گلوله ی بزرگ دست و پایشان راجمع کرده بودند وداشتند می لرزیدند... به حلبی ها که دیگرآتشی نداشتند و به نغمه که سرش را از زیر گونی بیرون آورده بود، نگاهش می کرد و با صدایی لرزان و آرام به او می گفت:"عیدت مبارک!..."

28 اسفند 82


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33260< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي